ما هم از شب سايبان برآفتاب انداختست

شاعر : خواجوي کرماني

سروم از ريحان تر برگل نقاب انداختستما هم از شب سايبان برآفتاب انداختست
سنبل سيراب را در پيچ وتاب انداختستبرکنار لاله‌زار عارضش باد صبا
يک بيک در حلق جانم چون طناب انداختستحلقه‌هاي جعد چين بر چين مه‌فرساي را
برکنار دانه دام از مشک ناب انداختستتا کند مرغ دلم را چون کبوتر پاي بند
همچو دزدان بسته و برآفتاب انداختستآندو هندوي سيه کار کمند انداز را
حلقه وارم بردر آيا از چه باب انداختستمنکه چون زلفش شدم سرحلقه‌ي شوريدگان
چون بخونريزي سپر بر روي آب انداختستمردم چشم ار ز چشم من بيفتد دور نيست
گوئيا بيهوش دارو در شراب انداختستساقي مستان که هوش مي پرستان مي‌برد
دل چو دريا کرده و خر در خلاب انداختستدر رهش خواجو بب ديده و خون جگر